خاطره ای از امام خمینی
خاطره جالب حجتالسلام فرقاني از امام(ره)+عکس نماز عشق روحالله
به گزارش جهان به نقل از مرکز اسناد انقلاب اسلامي، حجه الاسلام فرقاني كه پانزده سال در نجف خدمت امام بوده است نقل ميكنند: يكي از آقايان وعاظ كه معمولا هنگاميكه امام به حرم مشرف مي شدند خدمت مي رسيدند و مطالبشان را عرضه مي كردند و گاهي مشورت مي گرفتند يك شب خدمت امام اين تذكر را عرض كرد كه يك قاري قرآني هست شوشتري و بسيار متمدن با پنج شش بچه كوچك دو سه سال است كه به مرض فلجي مبتلا گشته است و در سالي پايش را از تشك زمين نگداشته است و وضع مناسبي ندارد؛ امام فرموده بودند به آقاي فرقاني تذكر دهيد كه فردا به من يادآوري كند و من عرض كردم باشد و جدا شديم.
درب صحن امام قبل از اينكه پايشان را داخل بگذارند به بنده فرمودند فردا ساعت 9 صبح براي اين آقا ياد من بياور و من در دفترچه يادداشت كردم؛ فردا صبح كمي زودتر از معمول از درب خانه بيرون آمدم ساعت 30/7 چشمم به جمعيت زيادي از عمامه به سرها در درب منزل امام افتاد در حيرت بودم كه فردي آمد و گفت آقاي فرقاني جنازه حاج آقا مصطفي رو كربلا ميبرند؟زانوهايم سست شد همه گريه مي كردند در فكر احمد آقا بود كه امام متوجه نشود تا برايشان مشكلي پيش نيايد.
برنامه اي مفصل ريختند كه يك دفعه به امام نگويند و در حال اجراي آن بودند كه از پشت در احمد آقا نتوانست صداي گريه اش را بگيرد؛ امام يكدفعه صورتش را برگرداند كه احمد چته؟مگر مصطفي مرده؟همه مي ميرند و كسي باقي نم يماند!آقايان بفرماييد سر كارتان. و خودشان هم آستين را بالا زدند براي وضو گرفتن. و بعد شروع به قرآن خواندن كردند من به ياد ساعت 9 افتادم و با خود گفتم باشد براي يك وقت بعد!و دم درب ايستاده بودم!
ناگهان متوجه نگاه امام شدم؛ معناي اين نگاه امام را ميدانستم؛ جلو رفتم و عرض كردم امري داريد؟فرمودند مگر بنا نبود ساعت 9 ياد آوري كني و الان 10/9 است! دو دستي به صورت زدم و نتوانستم خود را كنترل كنم و گفتم در اين وضع؟ فرمودند يعني چه؟دنبالم بيا و از لابلاي جمعيت به اطاق رفتند و پولي در پاكت گذاشتند و با آب دهان مباركشات پاكت را بستند و به من دادند و فرمودند برو بده منزل شوشتري. من به خود گفتم مهمان امروز زياد است و امام هم كه مسجد نمي روند؛بعدا مي روم!
بعد از پنج دقيقه ديدم امام ميفرمايند آقاي فرقاني نرفتي؟ گفتم مي روم آقا! فرمودند يا الله الان برو! وقتي به پيرمرد گفتم كه امام مرا فرستاده كه احوال پرسي كنم . وي ميدانست جريان شهادت حاج آقا مصطفي را خيلي منقلب شد و گفت او الان دلش خون است!چرا؟مهر برداشت به پيشاني چسباند و مدام شكر ميكرد.